سلام به دوستای گلم ببخشید من یه چند وقتی مسافرت بودم به خاطر همین دیر اپ شدم..
چیزی به فکرم نرسید که بخوام داستان بنویسم اما یه خاطره یه کوچولو بامزه تعریف میکنم.
ما شمال رفته بودیم که به پیشنهاد مامانم قرار شد ناهارمون رو تو جاده توی جنگل هاش بخوریم .
پدرم باهزار زحمت یه مکان مناسب رو پیدا کرد.سراشیبی خیلی بدی بود و ماشینمون تکون های شدیدی میخورد .من به شوخی گفتم:بابا اروم تر من هزارتا ارزو دارم.مامانم هم گفت:راست میگه منم هزارتا ارزو برای بچه هام دارم. بابام هم گفت:خوب منم هزار تا ارزو برای شماها دارم.خواهر کوچیکم گفت:مگه چیه منم جیش دارم.
من:
مامانم:
بابام:
ارزوهامون:
:: بازدید از این مطلب : 114
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0